جمعه ۷ اردیبهشت ۱۴۰۳ 
qodsna.ir qodsna.ir

فاجعه روستای زکریا( گزارش داستانی)

 رشید شاهین : وقتی درباره اصرار" حسین عبدالرحمن محمود شاهین"  به حفظ حق بازگشت به روستایش زکریا که تابه حال در آن زندگی نکرده است از وی که فرزند حاج ابوسمیح است می پرسیم، می گوید : این موضوع بیشتر از آنکه به زندگی یا عدم زندگی من در این روستا مرتبط باشد به این نکته مربوط است که این روستا با داستانهای آمیخته به اندوه بلکه سراسر اندوه و درد ناشی از رانده شدن اجباری از سرزمین مادری با تمام وجود من عجین شده است و همچون پدرم که در لحظه لحظه زندگی اش در اردوگاه "الدهیشة" در نزدیکی "بیت لحم" آنرا جزئی از وجود خود می دانست من نیز چنین احساسی داشتم .
وقتی پدر یا مادرم از روستایمان زکریا که به اعتقاد وجود قبر زکریای نبی در آن به این نام خوانده شده است ،صحبت می کردند ،چیزی غریب در چشمان آنها مشاهده می کردم و برقی بخصوص در آن چشمانی که گرد اندوه بر آن نشسته بود درخشش داشت و گاه نیز اشکها همراه با داستان بر گوشه چشمهاشان جاری می گشت .
من هیچ گاه صدای خنده های پدرم را که حاکی از شادی حقیقی و بازگشت به روزهای وطن بود  به گاه یادآوری خاطرات کودکی با عمویم یونس فراموش نمی کنم .. خنده هایی که نشان می دهد آنها در ذهن خود هنوز در میان همان روستا زندگی می کنند .
 زکریا برای من وطنی است که پیش از تولد از آن محروم شدم ولی برغم مسافت  مکانی من در آن زاده شدم و او در من زاده شد .زکریا در وجود من زندگی می کند چرا که من معتقدم آنرا ترک نکرده ام بلکه مجبور شده ام که در مکانی دیگر باشم.
 روستا را به همراه والدینم دیدم و شاهد حدود باورنکردنی ارتباط آنها با آن بودم .می دیدم که اشک چشم و اندوهشان بر هم سبقت می گیرند و در هر دیداری که از این روستا داشتیم شتابان گام برمی داشتند و گویا می خواستند از تمام مناطق آن پیش از بازگشت به اردوگاه دیدار کنند و با یکدیگر و با تمام مردان و زنان هم دوران خود جزئیات و تفاصیل رخدادها را بازگو  کنند و اینکه اینجا چه رخ داد و آنجا چه شد و چه کسانی در اینجا بودند و چه بر سرشان آمد.
وی درباره داستانی از پدرش که نزد بسیاری معروف شده است می گوید : این داستان اگر با وجود شاهدهای بسیار اثبات نمی شد قابل باور نبود و من معتقدم که واقعا پدرم از جمله خوش شانس ترین افراد است که با وجود تمام آن اتفاقات تا مدتها زنده ماند . او شاید از در این میان رنج بسیار برده باشد و مطمئنا اینگونه بوده است ولی همواره با غرور و افتخار خاصی از این موضوع سخن می گفت  و هیچ گاه به اندازه ای که چگونگی زنده ماندنش سخن می گفت از درد و رنج حرف نمی زد . او که در سال 1996 در سن 80 سالگی درگذشت تقدیرش این بود که ما فرزندانش زندگی کنیم یا بهتر بگویم به دنیا بیاییم .
وی درباره اینکه چه بر سر پدرش آمد می گوید :  در واقع پدرم تمام ماجرا را برای روزنامه های محلی تعریف کرد و اکنون من از زبان پدرم بازگو می کنم :
قصه ابوسمیح مردی که از سال 48 تا 1996 در اردوگاه الدهیشه زندگی کرد اینگونه است که او در طول عمرش به چشم خود سه بار مرگ را دید ولی به لطف الهی  جان به در برد و نجات یافت تا در ادامه زندگی خود فرزندانی بیاورد که خانواده هایی بزر گ را تشکیل دادند و پشتوانه ای برای مقاومت ملی فلسطین شدند .
در دریای پرتلاطم سیاستی که فلسطین در اواخر دهه 40 شاهد بود عبدالرحمن در روستای آرام خود زکریا همچون دیگر کشاورزان فلسطینی زندگی خرمی را می گذراند .او با فاطمه ازدواج کرد و فرزند اولش سمیح به دنیا آمد و در این سالها عبدالرحمن سخت برای خانواده اش کار می کرد ولی تقدیر در پی ورق زدن سرنوشت آنها و دیگر خانواده ها به نحوی دیگر بود .
 در اواسط سال 1948 و پس از قرار داد آتش بسی که بعد از جنگ ارتشهای 7 کشور عربی با اسرائیل امضا شد ،این رژیم به تعدادی از روستاهایی که بر اساس قرارداد تقسیم، خارج از محدوده اشغال شده بودند حمله ور شد که زکریا نیز یکی از حدودا17 روستایی بود که تحت حمله نیروهای اسرائیلی قرار گرفت و عبدالرحمن و فاطمه بهمراه کودکشان سمیح در میان کسانی بودند که زهر تلخ این نکبت را با پناهندگی به الخلیل چشیدند و این اولین حلقه از حلقه های مصیبتی بود که ملت فلسطین بدان دچار شد ولی چیزی که داستان او را متمایز کرده است سخنانی است که به روزنامه المهد در بیت لحم گفته است :
 " اوضاع باعث شد که ما در الخلیل ساکن شویم و آنطور که به ما گفته شده بود می بایست تنها برای چند روز محدود در آنجا می ماندیم و پس از آن ارتش های عربی ما را به روستا و زندگی طبیعی خود بازمی گرداندند ولی این چند روز به هفته ها بدل شد و هفته ها به ماهها رسید و .. که یکی از دوستانم به نام اسماعیل الجمل به من گفت :بیا به روستایمان زکریا برویم تا اوضاع را مشاهده کنیم و کسانی را  که در آنجا مانده اند  ببینیم و شاید خودمان هم بتوانیم در آن جا بمانیم .
با وجود تردید اولیه ولی او توانست سرانجام مرا به رفتن قانع سازد و ما از الخلیل به حلحول و از آنجا از راه وادی الشیخ به سمت روستا روانه شدیم و وقتی به خراس رسیدیم تعدادمان به 30 نفر رسیده بود که همه شوق دیدن زکریا را داشتند. نزدیک روستا در جایی که آنرا شعب الغول می نامیم به آنها گفتم که من می خواهم به الخلیل بازگردم چون احساس خوبی ندارم ولی از رای خود برگشته و پیشنهاد کردم با پیش گرفتن راهی امن تر و مخفی تر راه را ادامه دهیم ولی آنها بهانه آوردند که راهی که می گویی دور است و ناهموار .
در برابر اصرار آنها من با تغییر رای خود گفتم که چند تن از ما پیش بروند و برای آگاهی از شرایط و کمین اسرائیلی ها محتاطانه مواضع حضور اسرائیلی ها را رصد کنند و گفتند که تو با هر که داوطلب است پیش برو که إسماعیل الجمل و عبد الکریم عیسى و احمد الجمل با من آمدند تا راه را شناسایی کنیم .
ما بسوی منطقه ای پوشیده از درختان رفته و به محض این که از انبوه آن گذشتیم ناگهان به سوی ما تیراندازی کردند و ما سریعا خود را روی زمین انداختیم .مرگ بر روی سرهایمان بال می زد ولی هیچیک کشته نشدیم .نظامیان جلو آمدند و از ما خواستند که بایستیم و پس از بازرسی تمام مدارک و اموال ما را مصادره کردند و از ما خواستند که به پشت همان درختها و مکانی دور از جاده برویم  ولی به محض اینکه ما اندکی دور شدیم ناگهان صدای شلیک گلوله بلند شد و آنها ما را هدف قرار دادند که یک تیر به استخوان ساق پای من خورد و تمام استخوان متلاشی شد .
وقتی ما بر زمین افتادیم آنها آرام آرام نزدیک شدند و بالای سر ما ایستادند هر یک خشاب تفنگش را در سر یکی از ما خالی کرد ولی از شانس من تیرها تنها به استخوان سرم کشیده شدند و زخمهای کوچکی ایجاد کردند ولی من که تکه هایی از سر عبدالکریم که با شلیک تیر له شد و به اطراف پرتاب شد ،به صورتم پاشید احساس می کردم که مرده ام .
 پس از آن هر یک از نظامیان اسرائیل سرنیزه را بر روی تفنگ سوار کرده و هر یک از آنها سرنیزه خود را در کمر یکی از ما فرو کردند و خود را هم بروی پاشنه قنداق تفنگ انداختند تا از دریده شدن کامل پیکرهای ما مطمئن شوند و اکنون با نگاه کردن به آثار گلوله در ساق و سر و ضربه سرنیزه در کمر خود به یاد می آورم که آن سرنیزه روی کمربند من فرود آمد و نتوانست زیاد مرا بیازارد و تنها زخمی معمولی به جای گذاشت و من وانمود کردم که مرده ام .
 ابوسمیح در تعریف داستان خود می گفت : گروهی که عقب تر می آمدند وقتی صدای شلیک گلوله را شنیدند به همان راهی که من گفته بودم گریختند وبه سوی زکریا رفتند وبه برادرم محمد که هنوز در روستا مانده بود خبر دادند که من کشته شده ام و شبانه برادرم با گروهی به منطقه آمد که آنها نیز مورد حمله قرار گرفتند و جوانی از روستای المسمیة به شهادت رسید .
صبح هنگام وقتی نیروها از منطقه رفتند برادرم محمد با گروهی از مردان روستا آمدند و ما را بروی الاغ حمل کردند و وقتی فهمیدند که من زنده ام مرا روی برانکاردی که آورده بودند گذاشته و خودروی یک یهودی را متوقف کرده و گفتند این یکی از باقی ماندگان در روستاست که زخمی شده است و به اشتباه به او شلیک کرده اند تا بدین ترتیب به اتهام نفوذی بودن دستگیر نشوم . آن ماشین مرا به مرکز بیت الجمال برد و در آنجا یک یهودی مراکشی به طرف من آمد و با نگاه به صورت من وحشت زده گفت : دیروز چند بار به تو شلیک کردم ، چگونه زنده مانده ای ؟؟!
شب هنگام مرا با خودرویی به بیمارستان بردند ولی گفته شد که جای خالی نداریم واز آنجا به بیمارستانی دیگر رفتیم و 4 روز بعد فهمیدم که در بیمارستان الرمله - یهودی ها آنرا موتسیان نامیده بودند -هستم .
 ابوسمیح در ادامه داستان می گفت : دوران درمان من به دست یک پزشک یهودی بنام ابراهیم که از من خواست تمام فکر و ذهنم را به شفا یافتن و زندگی و نه هیچ چیز دیگر متمرکز کنم ،آغاز شد و پس از 3 هفته هم او به من خبر داد که برای درمان توسط متخصصان به بیمارستان تفینسکی نزدیک صرفند منتقل خواهم شد .
او می گوید که اوضاع ساق پایم بسیار وحشتناک بود و منتظر بودم طبق آنچه که یکی از بیماران یهودی بر اساس گفته های پزشکان به من گفته بود ناچار آنرا قطع کنند ولی پزشکان توانستند که استخوانها را به هم متصل کنند و پوست را بروی آن بخیه بزنند که تنها خود این عملیات 9 ماه طول کشید .
 ابوسمیح می گفت : یکی از اعراب سخن چین نزد یهودیان شایع کرد که این مرد برای خراب کردن پلی در زکریا به سمت این روستا می رفته است و از این جهت من تحت پیگرد قضایی اسرائیلی ها قرار گرفتم و با حضور در دادگاه به اعدام متهم شدم و باز به زندان الرمله روانه شدم و در آنجا بود که با انتظار برای اعدام ، به معنی تمام کلمه منتظر تقدیر الهی بودم .یکی از هم سلولی ها مرا بیدار کرد تا زندانی جدید را که من شناختمش و از ساکنان عمواس و نامش محمود موسی بود ، ببینم . او با چارپایان خود وارد اراضی ممنوعه شده بود و پس از مصادره احشام خودش را نیز بازداشت کرده بودند و او از خاطرات ساده خود در عمواس صحبت می کرد .
این اوضاع برای میهمان جدید زیاد طول نکشید و ناگهان او را به مکانی دیگر بردند .پس از رفتن او دو شخص که به نظر بلندپایه بودند از طرف حکومت آمدند و از موسی پرسیدند و من به آنها گفتم که موسی من هستم و آنها گفتند که ما تو را از اینجا به خانه ات می بریم و به خانواده ات هم خبر بده که اموالتان را بازپس خواهید گرفت . آنها مرا سوار یک جیپ کرده و چشمانم را بستند و به نزدیکی روسای القباب که رسیدیم مرا آزاد کردند و گفتند به خانواده ات هم سلام برسان . من از آنجا به عمواس رفتم و به هنگام ورود با محمد عطیه النوری که برای دیدار برادرش عبدالله آمده بود ،برخورد کردم و چون هم روستایی ما در زکریا بودند آنها را می شناختم . من از آنها مقداری پول گرفتم تا به قدس برسم . از آنجا به نزد خانواده ام رفتم تا ام سمیح را پیدا کنم و وقتی او را دیدم فرزند دوم ما عیسی نیز به دنیا آمده بود که شادی دیدارمان بود .
 این داستان ابوسمیح بود که با مرگ و زندگی در هم آمیخته بود و به ما درس می داد که انسان حتی اگر لحظه ای از عمرش باقی مانده باشد همچنان زنده است ..

 

ت مام ./پ/


| شناسه مطلب: 164840







فیلم

خبرگزاری بین المللی قدس


خبرگزاری بین المللی قدس

2017 Qods News Agency. All Rights Reserved

نقل مطالب با ذکر منبع بلامانع است.